سالهای ابری
 

 
When your clouds want to rain, when your eyes cannot bear the unbearable lightness of being, when you want to shout, shout in words...
 
 
 

 
 
Sunday, October 15, 2006
 
آخ خ خ خ، آخ که اگه همه چی راست بود، اگه قد تو بلند تر بود، طبع ات هم. آخ اگه بارون می زد، اگه صدام می کردی و می خواستی من هم صدات کنم، آخ اگه باز می گفتی صدایم کن که صدای تو خوب است، آخ اگه من اونشب تا صبح نخوابیده بودم...

آخ اگه اونشب تو چشمام زل نزده بودی بگی همین دیوونه ای هستی که هستی. آخ اگه پس نزده بودی همه چیزایی رو که بهشون امیدی بود، آخ اگه دلت هم مثل چشمای مهربون تبدارت از جنس ابرای مهربون بود. آخ اگه با شرافت حال می کردی و به یه سری اصول پایبند می موندی، نه از اون اصل ها که آدما رو به بند می کشه، از اونا که خودفروشی به گرگ ها رو بد می دونه و معرفت رو ارزش می دونه.

آخ اگه یک بار دیگه دست هات روی سینه هام کشیده می شد و لب هات می بوسیدن.

دلم تنگ شده، دلم بیخود و بی جهت تنگ شده برای پسرکوچولویی که زد زیر همه چی و من رو کاملا ناامید کرد از خودش. پسر بچه ای که فکر می کنه خیلی حرفه ایه، اما یه کوتوله بیشتر نیست. دلم برای همین پسر بچه کوتوله ارزون ولی باهوش تنگ شده، همونی که خوب می دونست چطوری نگاهم کنه تا صبح، چطوری با نگاهش آتیشم بزنه، خورشیدم کنه.



 

 
 
Archives:

 
 

Powered by:

Blogger Pro



 

Home